چتروم ها عبرت بگیرند..
شدم با چت اسیر و مبتلایش شبا پیغام می دادم برایش
به من می گفت ?? ساله هستم تو اسمت را بگو من هاله هستم
بگفتم اسم من هم هست فرهاد زدست عاشقی صد دادو بیداد
بگفت هاله زموهای کمندش کمان ابرو و قد بلندش
بگفت چشمان من خیلی فریباست زصورت هم نگو البته زیباست
ندیده عاشق زارش شدم من اسیرش گشته بیمارش شدم من
زبس هر شب به او چت نمودم به او من کم کم عادت می نمودم
در او دیدم تمام آرزوهام که باشد همسر و امید فردام
برای دیدنش بی تاب بودم زفکرش بی خوروبی خواب بودم
به خود گفتم که وقت آن رسیده که بینم چهره ی آن نور دیده
به او گفتم که قصدم دیدن توست زمان دیدن و بوییدن توست
زرویاروی ام او طفره می رفت هراسان بود او از دیدنم سخت
خلاصه راضی اش کردم به اجبار گرفتم روز بعدش وقت دیدار
رسید از راه وقت و روز موعود زدم از خانه بیرون اندکی زود
چو دیدم چهره اش قلبم فرو ریخت تو گویی اژدهایی بر من آویخت
بجای هاله ی ناز و فریبا بدیدم زشت رویی بود آن جا
ندیدم من اثر از قد رعنا کمان ابرو و چشم فریبا
مسن تر بود او از مادر من شد صد خاک عالم بر سر من
زترس و وحشتم از هوش رفتم از آن ماتمکده مدهوش رفتم
به خود چون آمدم دیدم که او نیست دگر آن هاله بی چشم و رو نیست
بگفتم سرگذشتم را به "جاوید " به شعر آورد او هم آنچه بشنید
که تا گیرند از آن درس عبرت سرانجامی ندارد قصه چت